بردیا در نیمه تیر
اواسط تیر سرمون خیلی شلوغ بود مامانینا اسباب کشی داشتن ، تولد پرنیان جون و نامزدی دختر دائیم هم دعوت شده بودیم ...نمی دونم چرا بعضی وقتها همه چی به هم میریزه .....
روز سه شنبه و چهارشنبه رو مرخصی گرفتم که به مامانی توی جمع و جور کردن وسایل کمک کنم ، بردیا جونم صبحها با خاله شیما میرفت مهد. سه شنبه تا سر کوچه باهاش رفتم ولی چهارشنبه رو خودشون تنهایی رفتن ... وای که اسباب کشی چقدر سخته....دائی سعید و دائی مجید بابا پیمان و حسین (پسر خالم) وسایل شکستنی رو بردن و کارگرها هم وسایل بزرگ و سنگین رو...مگه تموم میشد ... (دائی سعید و بابا پیمان میخوان خونه مامانی رو تخریب کنن و به جاش یه آپارتمان زیبا بسازن )
چهارشنبه تا عصر مشغول جابجایی وسایل بودیم عصر من وبردیا جونم آماده شدیم خاله شیما هم از بانک اومد وبا هم رفتیم تولد پرنیان کوچولو
تولد پرنیان جون توی یه شهربادی مسقف بود که خیلی خوش گذشت ...بچه ها پایین با اسباب بازیها بازی میکردن و مامانا طبقه بالا با خیال راحت نشسته بودن
بردیا جونم،ماهان جون و پرنیان جون (این عکسو با چه زحمتی انداختم ،بماند)
شب نیمه شعبان نامزدی رضوان دختر دائیم بود (به زبون بردیا : موژان ) روز نیمه شعبان تا ساعت ٢ همه کار کردیم (جابه جائی وسایل خونه ) خلاصه با هر زحمتی بود برای ساعت ٨ خودمونو به مجلس نامزدی رسوندیم ...خیلی خوش گذشت تا ساعت ٢ نیمه شب بیدار بودیم ....بردیا جونم ، پابه پای ما بیدار بود و توی رقصیدن ما رو همراهی میکرد ... آخر شب که مجلس خودمونی شد من اتاق خواب بودم که یهو شنیدم کل مجلس با هم دست میزنن و میگن بردیا بردیا بدو اومد توی پذیرایی دیدم بردیاجونم در حال رقصیدنِ همه دارن تشویقش میکنن
رضوان جون با آرزو خوشبختی (ق م ر ن ....)