بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا و یلدا

1391/10/3 13:13
نویسنده : مامی
246 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته یکی از پر مشغله ترین هفته های کاری من بود ناراحت....از اول هفته هر روز امتحان اینترنتی داشتم ...منتظرتوی این اوضاع و احوال یه بازرس بداخلاق غُرغُرو کم داشتیم که اونم چهارشنبه از مرکز اومد... ابله من خوش شانس یول، یکی از امتحان ها رو تا خواستم شروع کنم اینترنت قطع شدکلافه  دقیقا لحظه ای که وقت امتحان تموم شد اینترنت وصل شد ....گریه(اینم از مزایای تکنولوژی متفکر)

هفته گذشته بردیا جونم ماچ سرما خورده بود که با مامان فرشته قلب رفتیم دکتر ...چشمک وروجک توی مطب دکتر کلی شیطونی کرد...نیشخند (بعد از این که دکتر معاینه اش کرد گوشی دکتر رو برداشته به دکتر میگه لباستو بزن بالا معاینه ات کنم ....خنده) دارو ها شو سر وقت میخورد آبریزشش خوب شد ولی سرفه هاش (یا به زبون خودش اُوسفِه ) شروع شد ....ناراحتبا دکترش تماس گرفتم  گفت: مشکلی نیست داروها شو ادامه بده ....لبخند

روز یکشنبه سومین و آخرین جلسه کلاس مهارتهای زندگی بود که در مهد توسط دکتر روانشناس برگزار میشد ..... چشمکچون جلسه تا ساعت ٧ طول میکشید سرویس بردیا جونمماچ رو آورد بانک که با خاله شیما قلب بره خونه مامانی...قلب تا ساعت ٥/٣ بانک بود و کلی شیطونی و بدو بدو کرده...منتظر برای نهار هم سفارش پیتزا (پیجا) داد ...یول  همین که آماده شدم برم جلسه گریه ، که منم میام  هرچی باهاش صحبت کردم که نیاد فایده نداشت ...قهر توی مهد هم هرکاری کردم بره طبقه پائیین پیش بچه های دیگه نرفت .... قهر (خوابش میومد بد اخلاق شده بود ) باهم رفتیم جلسه ، بعداز نیم ساعت خاله شیما قلب آومد دنبالش و باهم رفتن خونه ای مامانی ....قلبمنم بعداز کلاس رفتم....از خود راضی

  

 با بابا پیمان قلب تصمیم گرفتیم شب یلدا همه (مامانینا ،مامان فرشته اینا و عمه پگاه اینا) مهمون ما باشن ، زنگ زدیم همه رو دعوت کردیم...چشمک صبح روز یلدا آماده شدیم با بابا پیمان قلببریم مهد که مامان فرشته قلب آومد بالا و گفت حال باباشاهپور قلب خوب نیست باید بریم بیمارستان .....ناراحتمن و بردیا جونم ماچ با آژانس رفتیم مهد ... لبخندنزدیکهای ظهر مامانی قلب زنگ زد که ما شب نمیتونیم بیایم خونه تون مهمون داریم ....گریهخلاصه مهمونی کنسل شد ...ناراحت عصری بابا شاهپور قلب رو از بیمارستان آوردن خونه ، ما و عمه پگاه اینا قلب شب شام رفتیم خونشون و شب یلدا با هم بودیم بردیا جونم ماچو ارشک کوچولو قلب از شیطونی چیزی کم نذاشتن .....نیشخندساعت ١٠ شب رفتیم خونه مامانی قلب و دوباره یلدا گرفتیم بردیا جونم ماچ تا ساعت ٥/١ بیدار بود و داشت کارتون ریو رو نگاه میکرد.چشمک

پاییز ساعت به ساعت میگذره ، یادت نرود اینجا کسی هست که به اندازه تمام برگهای رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب داره ماچ......یلدا مبارک قلب

مامی نوشت: عکس ها مربوط به سال گذشته است ....ابرو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)