بردیا در نیمه اول تعطیلات عید
٣٠ فروردین :صبح ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم و شروع کردم تمیزی کارم تا ساعت ١١/٥ طول کشید بعد از دوش گرفتن و چیدن سفره هفت سین با پیمان آماده شدیم رفتیم خونه مامانی ..... این نصفه روز برای من بدون بردیا جونم به اندازه چند سال گذشت ولی افسوس که وقتی رفتیم خونه مامانی دیدم آقا بردیا شب کنار خاله شیما خوابیده ، صبحانه رو با مامانی خورده ، با دائی مجید رفته موهاشو کوتاه کرده با خاله پری رفته حموم با دائی سعید داره نهار میخوره ، اصلا احساس دوری و ناراحتی در چهره اش نبود (البته من هم جای بردیا بودم با وجود مامانی و دائی و خاله های مهربون هیچ وقت احساس دوری و دلتنگی نمیکردم ..ممنون از همه )
بعد از نهار همه با عجله نشستیم سر سفره هفت سین و سال تحویل شد. بعداز سال تحویل همه با هم رفتیم سر خاک بابائی و بعدش رفتیم طاق بستان هوا خیلی سرد بود ....
شب شام با عمه پگاه اینا مهمون خونه مامان فرشته بودیم . بردیا توی ماشین یه کوچولو خوابید وقتی رسیدیم خونه با صدای ارشک کوچولو بیدار شد و شیطونی ها شروع شد .....
اول فروردین : نهار خونه عموم برای مراسم نوعید دعوت داشتیم ....وقتی میخواستیم بریم آب قطع بود بردیا جونم رفت توی حموم ماشینشو بشوره که شیر آب تا آخر و باز گذاشته بود من هم موقع رفتن چک نکردم و رفتیم .......... ساعت ١/٥ داشتم نهار میخوردم که مامان فرشته زنگ زد و گفت سقف طبقه دوم و اول داره چکیه میکنه ..... بابا پیمان بنده خدا بدو بدو برگشت خونه ..... دیده بود خونه مثل استخر شده ..... چون در حمام باز بوده آب با فشار پاشیده توی اتاق خوابها و تا آشپزخونه رفته بود فرش اتاق بردیا و فرش راهرو و اتاق خودمون روی آب شناور بودن ...... تخت خودمون و بردیا جونم تا نصفه توی آب .....
خلاصه آب مهربون اون جاهای که من یادم رفته بود بشورم خودش زحمت کشید شست و تمیز کرد آخی ...نمی خواسته خونمون کثیف بمونه ..... به علت خیس بودن خونه شب رفتیم خونه مامانی ....
دوم فروردین : دوست عمو پیمان زنگ زد دعوتمون کرد باغشون ....... ما هم
سریع اماده شدیم رفتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به بچه ها ، کلی بازی و شیطونی کردن......
آیلا دختر خانواده یه سگ داشت به اسم لی لی ، خیلی بامزه بود .....فکر میکردم بردیا جونم ازش بترسه با توجه به تجربه بدی که از بلفی داشت ولی خدا رو شکر اصلا نترسید تازه بغلش میکرد و فشارشم میداد .....
توی باغ یه استخر بود که ته استخره آب باران جمع شده بود این وروجک ها رفتن توی آب و شروع کردن به شیطونی و خودشونو خیس خیس کردن..... عصری خسته و کوفته برگشتیم خونه مامانی و آخر شب خونه خودمون .....
سوم فروردین : من از ساعت 9 تا 12 شیفت بودم برای نهار مامانینا و خاله پرینا مهمون ما بودن.....ساعت یک مهمون ها آومدن ....به محض ورود بچه ها کل اسباب بازی ها توی خونه منفجر شد. قرار بود خاله پرینا شب خونه ما باشن ولی دائی هادی زنگ زد که فردا میان خونه مامانی ...... به همین خاطر همشون رفتن .....
چهارم فروردین : بازم شیفت بودم و بردیا جونم پیش بابا پیمان موند ساعت ١٢ آومدن دنبالم با هم رفتیم خونه مامانی
روزهای بعد هم من میرفتم سر کار و بردیا جونم میموند پیش بابا پیمان ....... پدر و پسر حسابی با هم خوش میگذروندن