بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا در نیمه اول تعطیلات عید

1392/2/10 16:57
نویسنده : مامی
338 بازدید
اشتراک گذاری

٣٠ فروردین :صبح ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم  و شروع کردم تمیزی کارم تا ساعت ١١/٥ طول کشیدگریه بعد از دوش گرفتن و چیدن سفره هفت سین با پیمان قلب آماده شدیم رفتیم خونه مامانی قلب ..... این نصفه روز برای من بدون بردیا جونم ماچ به اندازه چند سال گذشت ناراحت ولی افسوس که وقتی رفتیم افسوس خونه مامانی قلب دیدم آقا بردیا شب کنار خاله شیما قلب خوابیده ، صبحانه رو با مامانی قلب خورده ، با دائی مجید قلب رفته موهاشو کوتاه کرده با خاله پری قلبرفته حموم با دائی سعیدقلب داره نهار میخوره ، اصلا احساس دوری و ناراحتی در چهره اش نبودمنتظر (البته من هم جای بردیا بودم با وجود مامانی و دائی و خاله های مهربون هیچ وقت احساس دوری و دلتنگی نمیکردم ..ممنون از همه قلب )

بعد از نهار همه با عجله  نشستیم سر سفره هفت سین و سال تحویل شد. بعداز سال تحویل همه با هم رفتیم سر خاک بابائی قلب و بعدش رفتیم طاق بستان هوا خیلی سرد بود استرس....

 

شب شام با عمه پگاه قلب اینا مهمون خونه مامان فرشته قلب بودیم  . بردیا توی ماشین یه کوچولو خوابید وقتی رسیدیم خونه با صدای ارشک کوچولوماچ بیدار شد و شیطونی ها شروع شد نیشخند.....

اول فروردین : نهار خونه عموم برای مراسم نوعید دعوت داشتیم ....وقتی میخواستیم بریم آب قطع بود بردیا جونم ماچ رفت توی حموم ماشینشو بشوره که شیر آب تا آخر و باز گذاشته بود من هم موقع رفتن چک نکردم و رفتیمتعجب .......... ساعت ١/٥ داشتم نهار میخوردم که مامان فرشته قلب زنگ زد و گفت سقف طبقه دوم و اول داره چکیه میکنه یول..... بابا پیمان قلب بنده خدا بدو بدو برگشت خونه ..... دیده بود خونه مثل  استخر شده نیشخند ..... چون در حمام باز بوده آب با فشار پاشیده توی اتاق خوابها و تا آشپزخونه رفته بود منتظر فرش اتاق بردیا و فرش راهرو و اتاق خودمون روی آب شناور بودن عصبانی...... تخت خودمون و بردیا جونمماچ تا نصفه توی آب نیشخند .....

خلاصه آب مهربون زبان اون جاهای که من یادم رفته بود بشورم خودش زحمت کشید شست و تمیز کردنیشخند آخی ...نمی خواسته خونمون کثیف بمونه عصبانی..... به علت خیس بودن خونه شب رفتیم خونه مامانی قلب ....

 

دوم فروردین : دوست عمو پیمان زنگ زد دعوتمون کرد باغشون  از خود راضی....... ما هم
سریع اماده شدیم رفتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به بچه ها ، کلی بازی و شیطونی کردننیشخند......

 

آیلا دختر خانواده قلب یه سگ داشت به اسم لی لی ، خیلی بامزه بود .....فکر میکردم بردیا جونم ماچ ازش بترسه با توجه به تجربه بدی که از بلفی داشت ولی خدا رو شکر اصلا نترسید تازه بغلش میکرد و  فشارشم میداد خنده.....

 

 

توی باغ یه استخر بود که ته استخره آب باران جمع شده بود این وروجک ها قلب رفتن توی آب و شروع کردن به شیطونی و خودشونو خیس خیس کردنمنتظر..... عصری خسته و کوفته برگشتیم خونه مامانی قلب و آخر شب خونه خودمون .....

 

 سوم فروردین : من از ساعت 9 تا 12 شیفت بودم برای نهار مامانینا قلب و خاله پرینا قلب مهمون ما بودن.....ساعت یک مهمون ها آومدن ....به محض ورود بچه ها کل اسباب بازی ها توی خونه منفجر شد. قرار بود خاله پرینا قلب شب خونه ما باشن ولی دائی هادی زنگ زد که فردا میان خونه مامانیقلب ...... به همین خاطر همشون رفتن ناراحت.....

 

چهارم فروردین : بازم شیفت بودم و بردیا جونم ماچ پیش بابا پیمان قلب موند ساعت ١٢ آومدن دنبالم با هم رفتیم خونه مامانی قلب 

 

روزهای بعد هم من میرفتم سر کار و بردیا جونم ماچمیموند پیش بابا پیمان قلب ....... پدر و پسر حسابی با هم خوش میگذروندنچشمک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)