بردیا و تنهائی
١٤ و ١٥ آبان و ١٩ و ٢٠ آبان تهران دوره داشتیم بردن بردیا جونم خیلی سخت بود مجبور بودم بذارمش خونه مامانی برای خودم خیلی سخت بود از یک هفته قبل بغض گلومو گرفته بود انگار برای همیشه میخواستم ازش جدا شم برای این که مطمئن شیم بردیا جونم طاقت میاره یک شب امتحانی موند خونه مامانی اون شب تا صبح خوابم نبرد کلی فکر و خیالهای عجیب و غریب میکردم فرداش زنگ زدم مامان احوالشو بپرسم گوشی رو برداشته میگه :من همه غذامو خوردم نیا دنبالم ......بچه ام بچه های قدیم روز ١٣ ظهر رفتم تهران و روز ١٥ شب با کلی دلتنگی و سوغاتی برگشتم ......بردیا جونم که اصلا انگار نه انگار من نیستم تازه کلی هم بهش خوش گذشته بود با خاله شیما شهر بادی رفته بود کلی خوراکی و اسباب بازی براش خریده بود ( ممنون خواهر گلم ) ٥ شنبه و جمعه هم خونه مامانی بودیم شب رفتیم خونه خودمون آماده شدیم برای سفر دوم....
سوغاتی های سری اول :
شنبه ساعت ٥/١١ بردیا جونم رو از مهد بردم خونه مامانی بعدش با دنیای دلتنگی رفتم فرودگاه .....دوری این سری خیلی سخت تر بود ولی بردیا جونم خیلی خوشحال بود که بازم میره شب بخوابه خونه مامانی .....خونه خاله پرینا پاکان توپولو احوال بردیا جونم رو میگرفت منم همش بغض میکردم .....اون دو روز هم به سرعت گذشت و شب ساعت ٨ برگشتم ..... پیمان آومد فرودگاه دنبالم رفتیم خونه مامانی خاله پرینا هم رسیده بودن اخر شب برگشتیم خونه مون .......