بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا و تنهائی

1392/9/4 12:23
نویسنده : مامی
184 بازدید
اشتراک گذاری

١٤ و ١٥ آبان و ١٩ و ٢٠ آبان تهران دوره داشتیم بردن بردیا جونمماچ خیلی سخت بود مجبور بودم بذارمش خونه مامانی گریهبرای خودم  خیلی سخت بود از یک هفته قبل بغض گلومو گرفته بودنگران انگار برای همیشه میخواستم ازش جدا شم نیشخندبرای این که مطمئن شیم بردیا جونمماچ طاقت میاره یک شب امتحانی موند خونه مامانی قلب اون شب تا صبح خوابم نبرد کلی فکر و خیالهای عجیب و غریب میکردم هیپنوتیزمفرداش زنگ زدم مامان احوالشو بپرسم گوشی رو برداشته میگه :من همه غذامو خوردم نیا دنبالمتعجب ......بچه ام بچه های قدیم نیشخندروز ١٣ ظهر رفتم تهران و روز ١٥ شب  با کلی دلتنگی و سوغاتی برگشتمچشمک ......بردیا جونمماچ که اصلا انگار نه انگار من نیستم تازه کلی هم بهش خوش گذشته بود  با خاله شیماقلب شهر بادی رفته بود کلی خوراکی و اسباب بازی براش خریده بود ( ممنون خواهر گلمماچ ) ٥ شنبه و جمعه هم خونه مامانی قلب بودیم شب رفتیم خونه خودمون آماده شدیم برای سفر دوم....

سوغاتی های سری اول :

 

 شنبه ساعت ٥/١١ بردیا جونم رو از مهد بردم خونه مامانی قلب بعدش با دنیای دلتنگی رفتم فرودگاه ناراحت .....دوری این سری خیلی سخت تر بود ولی بردیا جونم ماچخیلی خوشحال بود که بازم میره شب بخوابه خونه مامانی قلب .....خونه خاله پرینا پاکان توپولوقلب  احوال بردیا جونمماچ رو میگرفت منم همش بغض میکردم نگران.....اون دو روز هم به سرعت گذشت و شب ساعت ٨ برگشتم نیشخند..... پیمان قلبآومد فرودگاه دنبالم رفتیم خونه مامانیقلب خاله پریناقلب هم رسیده بودن اخر شب برگشتیم خونه مون بغل.......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)