بردیا و عید تا عید
عید قربان :
روز عید قربان اول رفتیم سر خاک بابائی که توی این روز جاش خیلی خیلی خالی بود روحش شاد .... بعدش رفتیم خونه مامانی دائی سعید و دائی مجید توی حیاط مشغول تمیز کردن گوسفند بودن ...... من و بردیا جونم سریع بساط منقل و کباب رو آماده کردیم و کلی کباب خوردیم روز 5 شنبه هم خونه مامانی بودیم و بردیا جونم مهد نرفت جمعه هم خونه مامانی جون بودیم و کلی خوش گذرونی کردیم شب با گریه و بداخلاقی بردیا جونمبالاخره اومدیم خونه .....
روز ٣٠ مهر چهارمین سالگرد بابائی جون بود همه با هم رفتیم سرخاک....این مدت خیلی زود گذشت هنوز باورمون نشده که بابائی دیگه نیست .....شب مامانی برای خیرات ، غذا درست کرده بود که بردیا جونم و دائی سعید همه رو تقسیم کردن آخر شب دوباره با گریه آومدیم خونمون ...
عید غدیر:
روز چهارشنبه ساعت ٢ مرخصی گرفتم رفتم خونه با عجله آماده شدیم و با مامانی و دائی مجید رفتیم خونه دائی رضا (دائی خودم ) حنابندون پسر دائیم ..... دم در خونه شون هنوز ما پیاده نشدیم بردیاجونم پرید پایین شروع کرد به دویدن چون هوا تاریک شده بود بردیا جونم موتور پسر دائیم رو که دم درپارک بود ندید و صورتش خورد به دسته کلاج موتور و زیر چشمش همون لحظه کبود شد و ورم کرد ..... اینقدر اعصابم خورد شدکه نگو هنوز نرسیده شیطونی ها شروع شد ..... کلی یخ و آئینه و سیب زمینی گذاشتیم روش ولی بازم کبودیش مشخص بود وزیر چشمش مارک نایک افتاد ..... حنابندون خیلی خوش گذشت روز عید غدیر دو تا عروسی دعوت داشتیم مجبور بودیم هردوشو بریم تا ساعت ٩ عروسی دختر دخترعموم بودیم بعدش رفتیم هتل عروسی پسر دائیم که تا ساعت ٢ شب طول کشید و خیلی خوش گذشت..... بردیا جونم اینقدر خسته بود که توی سالن با اون همه شلوغی خوابش برد البته قبل از خواب کلی با هم رقصیدم فرداش هم خونه دائی رضااینا بودیم عصری آومدیم خونه مون .....
مامی نوشت :عکسهای عروسی توی دوربین خاله شیماس