بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا و عید تا عید

1392/8/30 12:27
نویسنده : مامی
163 بازدید
اشتراک گذاری

 

عید قربان :

روز عید قربان اول رفتیم سر خاک بابائی که توی این روز جاش خیلی خیلی خالی بودناراحت روحش شاد لبخند .... بعدش رفتیم خونه مامانیقلب دائی سعیدقلب و دائی مجیدقلب توی حیاط مشغول تمیز کردن گوسفند بودن ...... من و بردیا جونمماچ سریع بساط منقل و کباب رو آماده کردیم و کلی کباب خوردیم خوشمزه  روز 5 شنبه هم خونه مامانی قلب بودیم و بردیا جونم ماچ مهد نرفت جمعه هم خونه مامانی جون قلب بودیم و کلی خوش گذرونی کردیم چشمکشب با گریه و بداخلاقی بردیا جونمماچبالاخره اومدیم خونهنیشخند .....

روز ٣٠ مهر چهارمین سالگرد بابائی جونقلب بود ناراحتهمه با هم رفتیم سرخاکناراحت....این مدت خیلی زود گذشت هنوز باورمون نشده که بابائی دیگه نیست گریه.....شب مامانی قلب برای خیرات  ، غذا درست کرده بود که  بردیا جونم ماچو دائی سعیدقلب همه رو تقسیم کردن آخر شب دوباره با گریه آومدیم خونمونگریه ... 

عید غدیر:

روز چهارشنبه ساعت ٢ مرخصی گرفتم رفتم خونه با عجله آماده شدیم و با مامانیقلب و دائی مجید قلبرفتیم خونه دائی رضاقلب (دائی خودم ) حنابندون پسر دائیم قلب..... دم در خونه شون هنوز ما پیاده نشدیم بردیاجونمماچ پرید پایین شروع کرد به دویدن چون هوا تاریک شده بود بردیا جونمماچ موتور پسر دائیم رو که دم درپارک بود ندید و صورتش خورد به دسته کلاج موتور و زیر چشمش همون لحظه کبود شد و ورم کردتعجبناراحت ..... اینقدر اعصابم خورد شدکه نگو کلافههنوز نرسیده شیطونی ها شروع شد منتظر..... کلی یخ و آئینه و سیب زمینی گذاشتیم روش ولی بازم کبودیش مشخص بود وزیر چشمش مارک نایک افتاد نیشخند..... حنابندون خیلی خوش گذشت روز عید غدیر دو تا عروسی دعوت داشتیم مجبور بودیم هردوشو بریم تا ساعت ٩ عروسی دختر دخترعمومقلب بودیم بعدش رفتیم هتل عروسی پسر دائیمقلب که تا ساعت ٢ شب طول کشید و خیلی خوش گذشتچشمک..... بردیا جونمماچ اینقدر خسته بود که توی سالن با اون همه شلوغی خوابش برد البته قبل از خواب کلی با هم رقصیدم خجالتزبان فرداش هم خونه دائی رضاایناقلب بودیم عصری آومدیم خونه مون چشمک.....  

مامی نوشت :عکسهای عروسی توی دوربین خاله شیماس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)