بردیا در مهد کودک
روزی که همیشه ازش می ترسیدم رسید
روزی که بردیاجونم بره مهدکودک
روز اول مهد16 اردیبهشت رو مرخصی گرفتم ساعت9:30 آماده شدیم با بردیا بریم مهد که دائی سعید جون زحمت کشید مارو رسوند (تمام مدارک شو قبلا آماده کرده و تحویل مهد داده بودم) برای بردیا جونم جالب بود، همیشه میگفت دوست دارم برم مدرسه اولش کمی ذوق کرد بعد که من میخواستم بیام شروع کرد به گریه کردن مربیش نرگس جون حواسشو با استخر توپ پرت کرد منم سریع اومدم بیرون یه سر رفتم بانک کمی از کارامو انجام دادم،ولی همش اضطراب داشتم ساعت 12:30 رفتم دنبالش برگشتیم خونه ..اون 2 ساعت که بردیا مهد بود برای من 20 ساعت گذشت هرچند که از بابت بردیا خیالم راحت بود که بچه کمروئی نیست و خودش میتونه از پس خودش بربیاد ولی خوب حس مادری دیگه
روز دوم مهد 17 اردیبهشت بردیاجونم خواب بود پیچیدمش به پتو و تحویل مربیش دادم اون روز قرار بود بچه ها رو از طرف مهد ببرن آتلیه عکاسی ،لباس هاشو دادم به مربیش که بیدار شد تنش کنه بعد بره عکاسی باز دلم شده بود لباس شوئی (ازاین لباسشوئی های خشکشوئی ) صد بار به مهد زنگ زدم تا ساعت 11 که جواب دادن،مدیرشون خانم معادی تا صدامو شنید شناخت (به خاطر این که اینقدر زنگ زده بودم )خندید وگفت بردیاجونم اولین بچه ای بوده که سوار ماشین شده بدون اینکه بدونه کجا داره میره من بیچاره رو بگو چقدر استرس داشتم .... بازم دائی سعید جون زحمت بردن بردیا رو به خونه مامانی کشیدن.....
روز سوم مهد 1٨ اردیبهشت بردیا صبح زود که بیدار شد همش گریه میکرد که من مهد نمیرم منم دچار عذاب وجدان شده و بغض کرده بودم کلی به خودم حرف زدم که چرا سر کار میرم .....خلاصه توی مهد هر کاری کردم از من جدا نشد با هم رفتیم توی کلاسشون چون بد خواب شده بود بهانه میگرفت مربیش ازم گرفتش منم ازکلاس اومدم بیرون ولی صدای بلند گریه شو میشنیدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم تا بانک گریه کردم اونروز سر کار همش بغض داشتم تا ظهر چند بار به مربیش زنگ زدم قسم میخورد که کمی گریه کرده بعد آروم شده داره بازی میکنه .....وقتی یاد اون روز میفتم اعصابم خورد میشه حتی از لباسی که اون روز تنش بود بدم میاد چون منو یاد گریه هاش میندازه
روزهای بعد خیلی خوب شده بود صبح خودش بیدار میشد کمی بهانه میگرفت ولی به هوای ماشین سواری یادش میرفت دم در مهدم کمی گریه از نوع الکی میکرد
از هفته دوم عالی بود شبها ساعت 10 میخوابه صبح ساعت 7 بیدار میشه قبراق و سرحال لباس مپوشه میریم مهد دم در باهام خداحافظی میکنه فقط تاکید میکنه زود بیا موندالم (دنبالم)الهی فدات شم عزیزترینم
عباس ،بردیا ،پرتو
عباس ،نرگس جون،زهرا ،هستی،بردیا ،طاها