بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا در مهد کودک

1391/3/7 15:07
نویسنده : مامی
323 بازدید
اشتراک گذاری

روزی که همیشه ازش می ترسیدم رسیداسترس

روزی که بردیاجونمماچ بره مهدکودکنگران

روز اول مهد16 اردیبهشت رو مرخصی گرفتم ساعت9:30 آماده شدیم با بردیا بریم مهد که دائی سعید جونقلب زحمت کشید مارو رسوند (تمام مدارک شو قبلا آماده کرده و تحویل مهد داده بودم) برای بردیا جونمماچ جالب بود، همیشه میگفت دوست دارم برم مدرسه اولش کمی ذوق کرد بعد که من میخواستم بیام شروع کرد به گریه کردن گریهمربیش نرگس جون حواسشو با استخر توپ پرت کرد منم سریع اومدم بیرون یه سر رفتم بانک کمی از کارامو انجام دادم،ولی همش اضطراب داشتم ساعت 12:30 رفتم دنبالش برگشتیم خونه ..اون 2 ساعت که بردیا قلبمهد بود برای من 20 ساعت گذشت نگرانهرچند که از بابت بردیا خیالم راحت بود که بچه کمروئی نیست و خودش میتونه از پس خودش بربیاد ولی خوب حس مادری دیگهابله 

روز دوم مهد 17 اردیبهشت بردیاجونمماچ خواب بود پیچیدمش به پتو و تحویل مربیش دادم اون روز قرار بود بچه ها رو از طرف مهد ببرن آتلیه عکاسی ،لباس هاشو دادم به مربیش که بیدار شد تنش کنه بعد بره عکاسی باز دلم شده بود لباس شوئی (ازاین لباسشوئی های خشکشوئی نیشخند) صد بار به مهد زنگ زدم تا ساعت 11 که جواب دادن،مدیرشون خانم معادی تا صدامو شنید شناخت (به خاطر این که اینقدر زنگ زده بودم )خندید وگفت بردیاجونمماچ اولین بچه ای بوده که سوار ماشین شده بدون اینکه بدونه کجا داره میرهتعجبنیشخند من بیچاره رو بگو چقدر استرس داشتم .... بازم دائی سعید جونقلب زحمت بردن بردیا رو به خونه مامانی کشیدن.....  

روز سوم مهد 1٨ اردیبهشت بردیا صبح زود که بیدار شد همش گریه میکرد که من مهد نمیرم منم دچار عذاب وجدان شده و بغض کرده بودم نگران کلی به خودم حرف زدم که چرا سر کار میرمکلافه .....خلاصه توی مهد هر کاری کردم از من جدا نشد با هم رفتیم توی کلاسشون چون بد خواب شده بود بهانه میگرفت مربیش ازم گرفتش منم ازکلاس اومدم بیرون ولی صدای  بلند گریه شو میشنیدمگریه دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم تا بانک گریه کردمگریه اونروز سر کار همش بغض داشتم نگران تا ظهر چند بار به مربیش زنگ زدم  قسم میخورد که کمی گریه کرده بعد آروم شده داره بازی میکنه .....وقتی یاد اون روز میفتم اعصابم خورد میشه حتی از لباسی که اون روز تنش بود بدم میاد چون منو یاد گریه هاش میندازه افسوس

روزهای بعد خیلی خوب شده بود صبح خودش بیدار میشد کمی بهانه میگرفت ولی به هوای ماشین سواری یادش میرفت دم در مهدم کمی گریه از نوع الکی میکردنیشخند

از هفته دوم عالی بودلبخند شبها ساعت 10 میخوابه صبح ساعت 7 بیدار میشه قبراق و سرحال لباس مپوشه میریم مهد دم در باهام خداحافظی میکنه فقط تاکید میکنه زود بیا موندالم (دنبالم)الهی فدات شم عزیزترینم قلب 

 

  

                

    

                 

            

   

                  

                

             

                

عباس ،بردیا ،پرتو

      

عباس ،نرگس جون،زهرا ،هستی،بردیا ،طاها

      

 

 

                      

 

                                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ایشین(حسین :))
6 خرداد 91 20:16
سلام زهره جون واقعا باسلیقه و زیبا بود ایشالا همیشه تنش سلامت باشه و سایه مامی و ددی رو سرش باشه.جایه من محکم لپشو بکشید :-)
r.memorial
26 تیر 91 13:18
سلام واقعا درکتون میکنم . الان یک ماه و نیم که مهد میره ولی اصلا دوست نداره . روزهای اول من هم باهاش گریه میکردم ... خدا برات نگهش داره