بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

قوقوووووولی

هفته اول تعطیلات نوروز 93

امسال تعطیلات نوروز قراربود بریم تبریز تموم کارهامون هم انجام دادیم ولی من و بردیا جونم یک هفته مانده به نوروز سخت مریض شدیم من که تا چند روز لال شده بودم و روزه سکوت گرفتم (خیلی سخت بود ) برای اولین بار شب چهارشنبه سوری خونه بودیم چون بردیا جونم تب شدیدی داشت و خونه مامانی جون بستری شده بود حال من و بردیا جونم  برای سال تحویل خوب شد ولی بابا شاهپور حالش خیلی بد شد و بیمارستان بستریشون کردن و پیمان و مامان فرشته هم باید شب و روز توی بیمارستان میموندند به همین خاطر مسافرتمون هم کنسل شد .... مامانینا  قراربود برن سنندج خونه دائی مجید چون پیمان درگیر بود و ما هم تنها میموندیم من و بردیا ...
4 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

جشن است که نوروز به پا خاسته است.شادی و سعادت جهان ان تو باد . از هر دو جهان فقط تو را می خواهم . . . سال نو مبارک . . . ...
29 فروردين 1393

بردیا و چهارشنبه سوری

  جشن ٤ شنبه سوری مهد بردیا جونم ٢١ اسفند ماه در باغ یاس سفید برگزار شد اونروز بارون خیلی خیلی شدیدی میبارد طوری که برف پاکن ماشین قادر به حرکت نبود ، با خاله شیما و دائی مجید ساعت ٤ به باغ رفتیم باغ قشنگی بود مراسم اصلی داخل تالار بود . برنامه های امسال مهد خیلی متنوع بود مراسم حاجی فیروز ، عمو نارنجی ، بازی برای پدر ها و کلی مراسم جالب و شاد دیگه  ....  گروه رقص محلی هم داشتیم که خیلی زیبا میرقصیدن بردیا جونم  که همش اون وسط بود با دخترها میرقصید  بردیا جونم در حال رپ رقصیدن رقص کردی بچه ها بعد ازکلی رقص وپایکوبی با آش رشته خو...
27 فروردين 1393

بردیا در جشن عقد

فردای تولد بردیا جونم جشن عقد دعوت داشتیم ، مامانی  و خاله پرینا  همه خونه ما بودن و با هم حاضر شدیم رفتیم جشن .... جشن خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت مخصوصا به بردیا جونم که از اول مجلس اون وسط بود داشت میرقصید .... به خاطر رقص قشنگش داماد بهش شاباش داد    مربی کلاس موسقی بردیا جونم جز گروه ارکستر بود .... بردیا جونم از این که مربیشو توی جشن دیده خیلی خوشحال بود ....    ...
12 اسفند 1392

بردیا و مردان عنکبوتی

  یکی از کادئوهای آرتین جون  که برای تولد بردیا جونم  آورده بود ، لباس مرد عنکبوتی بود که بردیا جونم عاشقش شد و از وقتی که لباس رو پوشید دیگه حاضر نشد اونو در بیاره ... حتی فرداش مهد هم با لباس عنکبوتی رفت و تموم بچه های مهد رو ترسونده بود     پاکان توپولو  هم عاشق مرد عنکبوتیه به همین خاطر فردای تولد با بردیا جونم  رفتیم بیرون و یه دست لباس عنکبوتی هم برای پاکان  خریدیم ،  با این لباس ها تا اونجای که میتونستن شیطونی کردن و از مبل ، در و دیوار خونه مامانی  بالا رفتن .... ...
8 اسفند 1392

بردیا و تولد مبارک

روز ٢٢ بهمن ١٣٩٢ با ٦ ماه تاخیر ناخواسته تولد بردیا جونم برگزار شد  حدود  ٤٠ نفر مهمون داشتیم که بیشتر دوستهای بردیا جونم بودن ، کلی خوش گذشت و بردیا جونم  تا اونجائی که تونست و جاداشت شیطونی کرد و آتیش سوزوند ... برای ساعت ٥  همه مهمونها اومده بودن و با نسکافه ، شیرینی و میوه از همشون پذیرائی شد  بردیا جونم   اینقدر عجله داشت که میخواست هرچه زودتر کیک رو ببره و کادئو ها رو باز کنه بردیا جونم و دوستان تینا ،باربد، بردیا، پاکان، ارشک و آرتین برای فشفه ها و آتیش بازی کلی ذوق کردن .....وای عکس انداختن از بچه ها در این مواقع خیلی سخته ...
4 اسفند 1392

بردیا و روزهای برفی

هوا خیلی سرد شده و برف زیادی آومده ، شوفاژها اصلا جوابگو نیستن  صورت تو ببری نزدیک دیوار باد سرد میخوره توی صورتت نمیدونم این دیوارها از چی ساخته شده   . روزهای که برف میاد بردیا جونم مهد نمیره ،خونه فرشته  میمونه تا ظهر با هم فیلم و کارتون میبینن... گاهی اوقات عمه پگاه هم میاد خونه فرشته و بردیا جونم  با ارشک کوچولو  حسابی بازی میکنن و ظهر نمیخوابن عصر که میایم خونه آقا میخوابه و ساعت ٩ تازه از خواب بیدار میشه و تا ٥/١٢ شب بیداره ....    هفته پیش که برف زیادی آومده بود ، دائی مجید آدم برفی بزرگی توی حیاط پشتی خونه مامانی درست کرده بود با بردیا ...
21 بهمن 1392

بردیا و این روزها

بردیا جونم  هرچی بزرگتر میشه شیطونیهاشم بزرگتر میشه .... بعضی روزها که خونه میمونیم حوصله اش سر میره و بهانه بیرون رو میگیره مخصوصا جمعه ها عصر .....که دلش هوای طاق بستان رو میکنه اگه خونه مامانی باشیم دلش برای شهر بادی سی متری تنگ میشه .....خیلی به بازی های ixbox علاقه نشون میده .....فعلا که مقاومت میکنیم براش نمیخریم چون روی روحیه اش تاثیر میذاره ..... وقتی کوچیکتر بود شب توی اتاق خودش میخوابید . ولی جدیدا میاد توی اتاق ما وقتی خوابش برد ، میبریم میذاریم توی اتاقش   البته قبل از خواب کلی مراسم داریم  مامی قصه بگو .... آب میخوام ..... دست شوئی دارم .......
8 بهمن 1392

دو سالگی وبلاگ

دو سال از اولین روزی که شروع به نوشتن برای بردیا جونم کردم میگذره.... خدا رو صد هزار بار شکر میکنم که بالاترین و قشنگترین حس (مادری) رو نصیب من کرد تا بتونم لحظه های قشنگ اون رو برای بردیاجونم ثبت کنم .تا بدونه و همیشه به یاد داشته باشه که برای من عزیزترین و شیرینترین پسر دنیاس   ...
2 بهمن 1392