بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیای شیطون

 یکی از سرگرمی های جدید بردیا جونم  که چند وقت پیش از شهر کتاب براش خریدم پازل چوبی ٩ تائی ، اولش فکر نمیکردم بتونه بچینش ....ولی بعد از دو بار چیدن با کمک هم الان دیگه خودش به تنهائی میتونه مرتبش کنه .... البته این پازل نکته خیلی جالبه داره ، همین عکس روش روی صفحه زیری هم هست  ....دائی مجید جون  وقتی پازل رو دیدخیلی خندید و معتقده این یه نوع تقلبه ..... من خودم هم بار اول که دیدم تعجب کردم .... سرگرمی دیگه بردیا جونم خوندن کتابه قصه (اجباری ) برای من و بابا پیمان شبها قبل از خوابه .....  کتاب دیگه ای که خیلی دوست داره کتاب حیواناته ..... اسم حیوانات توی کتا...
1 بهمن 1391

بردیا در تهران

روز یکشنبه ١٧ دی ماه ساعت ٥ با خاله پرینا رفتیم تهران .... این وروجک ها توی ماشین اینقدر شیطونی کردن که اصلا نفهمیدم کی و چه جوری رسیدیم .... فکرشو بکن پرستش و بردیا و پاکان توی ماشین توپ بازی میکردن   یا بردیا و پاکان با پرستش کشتی میگرفتن منم این وسط نقش تشک کشتی و زمین فوتبال ، آخر شبم که خوابشون برد نقش تخت خوابشون  رو داشتم  ... ساعت یازده شب له و پرس شده رسیدیم خونه ، بردیا جونم که توی ماشین یه چرت زده بود دیگه خوابش نمیبرد ...شروع کرد به بازی کردن.... روز دوشنبه که از خواب بیدار شدیم هیچ کس خونه نبود همه رفته بودن سرکار و مدرسه ... من و بردیا جونم بعد از خوردن صبحانه آماده شدی...
25 دی 1391

بردیا و مهمان

مامانی و دائی مجید شنبه رفتن تهران و خاله شیما مهمون خونه ما شد..... بردیا جونم از بودن خاله شیما خیلی خوشحال بود و همش در حال بازی کردن بودن ....بعد چند روز دائی سعید اومد و خاله شیما برگشت خونشون .... خاله پرینا به علت آلودگی هوائی تهران مدرسه هاشون تعطیل شده بود. با مامانینا آومدن کرمانشاه ..... روز ٥شنبه رفتیم خونه مامانی همه بودن بردیا جونم و پاکان توپولو کلی با هم بازی کردن .... راستی برنامه بردیا جونم هم از شبکه استانی پخش شد ... چند تیکه کوچولو بود ولی بازم قشنگ بود ، یه جا که داشت دست میزد و دوربین رفت روی صورتش ، یه هو شروع کرد به خمیازه کشیدن .....خدا را شکر برنامه رو پسر خالم ( اِیس...
25 دی 1391

بردیا در تلویزیون

هفته گذشته سه شنبه بردیا جونم رو از طرف مهد بردن صداوسیما برای ضبط برنامه تلویزیونی....   ساعت ٥/٣ بچه ها رو با مینی بوس بردن صداوسیما وگفتن ساعت ٦ برمیگردیم...بردیاجونم و دوستش رضا توی مینی بوس ردیف آخر نشسته بودن و باصدای بلند خطاب به راننده داد میزدن :آهنگ آهنگ ... ساعت ٦ دم در مهد همه منتظر بچه ها بودیم که مینی بوسشون با ١٠دقیقه تاخیر آومد.... همه بچه ها پیاده شدن ولی بردیا جونم  نبودش خیلی نگران شدم توی ماشین رو با دقت نگاه کردم خبری نبود.... دیگه داشتم سکته میکردم که دیدم رضا و هستی دارن بردیا جونم رو که خوابش برده بیدار میکنن ... آخی عزیزم  صبح زود بیدار شد و ...
12 دی 1391

بردیا و گم شدن دوربین

بردیا جونم از بس که کنجکاوه و دست به همه وسایل میزنه ....دوربین رو از دستش نمیدونم کجا گذاشتم هرچی میگردم پیداش نمیکنم .... فعلا از عکس های جدید خبری نیست ...از عکس انداختن با موبایل هم بدم میاد کیفیت خوبی ندارن ... ...
10 دی 1391

بردیا و یلدا

هفته گذشته یکی از پر مشغله ترین هفته های کاری من بود ....از اول هفته هر روز امتحان اینترنتی داشتم ... توی این اوضاع و احوال یه بازرس بداخلاق غُرغُرو کم داشتیم که اونم چهارشنبه از مرکز اومد...  من خوش شانس ، یکی از امتحان ها رو تا خواستم شروع کنم اینترنت قطع شد   دقیقا لحظه ای که وقت امتحان تموم شد اینترنت وصل شد .... (اینم از مزایای تکنولوژی ) هفته گذشته بردیا جونم   سرما خورده بود که با مامان فرشته رفتیم دکتر ...  وروجک توی مطب دکتر کلی شیطونی کرد... (بعد از این که دکتر معاینه اش کرد گوشی دکتر رو برداشته به دکتر میگه لباستو بزن بالا معاینه ات کنم .... ) دارو ها شو سر وقت میخورد ...
3 دی 1391

بردیا و مدل خواب

بردیا جونم وقتی به دنیا آومد تا ١٤ روزگیش خیلی پسر خوب و آرومی بود ولی از ١٥روزگی تا ٦ ماهگی عصر ها از ساعت ٦ تا ١١ شب گریه میکرد ...برای خوابودن و آروم کردنش دردسر زیادی داشتیم ....وقتی دل دردش شروع میشد روی پا ، توی بغل ، توی گهواره خلاصه با هیچی آروم نمیشد .... یه روز که بردیاجونم  داشت گریه میکرد دائی مجید گذاشتش توی پتو و با خاله شیما شروع کردن به تاب دادن .... بردیا جونم که به شدت گریه میکرد آروم شد و زود خوابید ......بعداز اون دیگه کار ما شده بود دو سر پتو رو گرفتن و تاب دادن ، تا آقا بخوابه ...... وقتی بردیاجونم    پنج ماهش بود رفتیم مسافرت توی ماشین شروع کرد به گریه کردن کنار جاده نگه...
20 آذر 1391

بردیا و محرم 91

روز ٥شنبه چند ساعت مرخصی گرفتم و با خاله پری  (که تازه از تهران آومده بودن )رفتیم بیرون خرید .بردیا جونم با خاله شیما  رفت خونه مامانی ....ما هم بعد از خرید رفتیم .....پاکان توپولو  و بردیا جونم  وقتی همدیگر رو دیدن کلی ذوق و خوشحالی کردن و در کنارش شیطونی و سروصدا ....عصری همه با هم رفتیم سر خاک بابائی و بعدش طاق بستان که بچه ها از فرط خستگی هردو توی ماشین خوابشون برد..... روز جمعه بعد از نهار آومدیم خونمون پاکان توپولو خیلی گریه کرد که نرین یا منم ببرین ولی چون شب مهمون بودن نشد بیاد خونمون .....شب بابا پیمان  شد آقای تعمیر کار و کلی کارهای مفید انجام داد ... من و بردیا...
8 آذر 1391

بردیا در محرم های گذشته

بردیا جونم در اولین محرم شش ماهه بود و با لباسی که دائی مجید جون    براش خریده بود سقای حسینی شد ....       محرم سال گذشته بردیا جونم و پاکان توپولو در مراسم روز عاشور  عزاداری کردند....با اون دستهای کوچولوشون  کلی زنجیر و سینه زدنند ....     ...
2 آذر 1391