بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا در اواخر پاییز

این روزها هوا خیلی سرد شده صبحها که میخوایم بریم مهد دردسر داریم بردیا جونم از لباس پوشیدن زیاد بدش میاد .....شال و کلاه نمیپوشه آستین لباسها شو به هیچ عنوان پایین نمیاره ،نمیدونم چرا ؟؟؟؟حتی آستین کاپشنش رو هم بالا میزنه  ...... شبا توی اتاق خودش میخوابه و اصلا لحاف روی خودش نمیذاره .....الان که هوا خیلی سرده،دیگه شفاژها هم جوابگو نیستن ..... موقع خواب ژاکت و پاپوش میپوشم که سردش نشه .....چندروز پیش کمی سرما خورده رفتیم دکتر دارو داد ، الان بهتر شده.... ...
25 آذر 1392

بردیا و تنهائی

١٤ و ١٥ آبان و ١٩ و ٢٠ آبان تهران دوره داشتیم بردن بردیا جونم خیلی سخت بود مجبور بودم بذارمش خونه مامانی برای خودم  خیلی سخت بود از یک هفته قبل بغض گلومو گرفته بود انگار برای همیشه میخواستم ازش جدا شم برای این که مطمئن شیم بردیا جونم طاقت میاره یک شب امتحانی موند خونه مامانی  اون شب تا صبح خوابم نبرد کلی فکر و خیالهای عجیب و غریب میکردم فرداش زنگ زدم مامان احوالشو بپرسم گوشی رو برداشته میگه :من همه غذامو خوردم نیا دنبالم ......بچه ام بچه های قدیم روز ١٣ ظهر رفتم تهران و روز ١٥ شب  با کلی دلتنگی و سوغاتی برگشتم ......بردیا جونم که اصلا انگار نه انگار من نیستم تازه کلی هم بهش خوش گذشته بود  با خاله ...
4 آذر 1392

بردیا و عید تا عید

  عید قربان : روز عید قربان اول رفتیم سر خاک بابائی که توی این روز جاش خیلی خیلی خالی بود روحش شاد .... بعدش رفتیم خونه مامانی دائی سعید و دائی مجید توی حیاط مشغول تمیز کردن گوسفند بودن ...... من و بردیا جونم  سریع بساط منقل و کباب رو آماده کردیم و کلی کباب خوردیم   روز 5 شنبه هم خونه مامانی  بودیم و بردیا جونم  مهد نرفت جمعه هم خونه مامانی جون  بودیم و کلی خوش گذرونی کردیم شب با گریه و بداخلاقی بردیا جونم بالاخره اومدیم خونه ..... روز ٣٠ مهر چهارمین سالگرد بابائی جون بود همه با هم رفتیم سرخاک ....این مدت خیلی زود گذشت هنوز باورمون نشده که بابائی دیگه نیست .....شب مامانی &n...
30 آبان 1392

بردیا در تهران

  ١٨  و ١٩ مهر ماه تهران یه همایش دعوت داشتم ....به علت نبودن(از خوش شانسی ) بلیط روز ١٦ ساعت ٢ بعدازظهر رفتیم تهران ...... با وجود  بردیاجونم ما هر جائی که میریم سریع معروف میشیم و با همه دوست میشیم و همه ما رو میشناسن و میدونن کجا میخوایم بریم خونه کی میخوایم بریم..... از بس بچه ام شیرین سخنه (فضوله)  توی سالن انتظار کلی سرسره بازی و بدو بدو کرد و به علت تحرک زیاد گرمش شد  لباسشو درآورد .....من یه گوشه آروم نشسته بودم و سعی میکردم چهره مو شطرنجی کنم ... چیزی هم نمیشد بهش بگم چون از اون زمان های بود که نه گوشش می شنید و نه چشمشهاش میدید ....  از خ...
30 مهر 1392

بردیا و شهربازی

طبق طرح تفریحی عمه پگاه   قبل از سرد شدن هوا ، قسمت شد و سری به شهربازی زدیم ..... روز٥شنبه با عمه پگاه و مامان فرشته  رفتیم شهربازی ... زود رفتیم که زود بگردیم .... ولی دیگه خیلی زود بود هنوز اسباب بازی ها شروع به کار نکرده بودن کمی منتظر شدیم ....توی این فاصله ساندویچ های که مامان فرشته درست کرده بود رو خوردیم      بچه ها خیلی خوشحال و ذوق زده بودن  ..... از بازی زنبورخیلی خوششون اومده بود ..... بردیاجونم تنهای نمیتونست ماشین سوار شه آقاه کمکش کرد  سوار قطارکه شدیم کلی جیغ زدن و رقصیدن ...
29 مهر 1392

بردیا در مهر ماه

    روزهای پاییزی با یک برنامه تکراری تند تند در حال گذر هستن ..... برنامه روزانه ما به این شکله که صبحها با بابا پیمان میریم ،اول بردیا جونم رو میرسونیم مهد، بعد منو میرسونه بانک و بعدخودش میره سرپروژه ها ..... ظهر ساعت 2 سرویس بردیا جونم رو میبره خونه ، بعدش بابا پیمان میره و ساعت 4 من میرم ..... عصرها هم معمولا میریم بیرون (بیشتر پارک ) شبها هم تا شام میخوری کمی جمع وجورمیکنی ساعت 11 شده و دیگه از خستگی چشمهامون باز نمیشه البته بردیا جونم ساعت 5/9 خوابه ......    توی مهر ماه بردیا جونم و ارشک کوچولو  رو چندین بار پارک و شهربازی بردیم چون عمه پگاه معتقده...
28 مهر 1392

بردیا و اول مهر

 باز آمد بوی ماه مدرسه                     بوی بازی های راه مدرسه چقدر این ماه رو ، بوی کتابهای نو رو ، شور و شوق بچه ها رو دوست دارم امسال با بردیا جونم رفتیم خرید اول مهر ....... کیف و شلوار خریدم  بردیا جونم  خیلی خوشحال بود و هیجان خاصی داشت وسیله هاشو گرفته بود دستش جلوتر از من تند تند راه میرفت  هرچند که طفلکم ١٢ ماه سال میره مدرسه  ..... روز اول مهر مهد رو گلباران کرده بودن ، اسپند دود کرده بودن و آهنگ شاد گذاشته بودن ، آقا بردیا  هم رقصان و خوشحال وارد مه...
6 مهر 1392

بردیا جونم بخند

پسرم بخند ..... حتی اگر لبهایت اِنحنای خندیدن را بلد نیستند حتی اگر لبخندت ژست خشک و تا نخورده ی آدم بزرگ ها را بهم بزند عزیزم بخند ..... حتی اگر لبخندت را لای پوشالی ترین دلیل بپیچند حتی اگر لبخندت لای هزار خاطره خاک بخورد شیرینم بخند ..... حتی اگر انار به ماه چشمانت به انتظار ریزش باشد حتی اگر سیب سرخ نگاهت دچار کرم های حسرت شده است قشنگم بخند ..... حتی اگر بغض های آجری،سقف کوتاه دلت را زیر آوار درد خرد کرده است نازنیم بخند ..... حتی اگر آخرین بهارت باشد آخرین آرزوهایت مرد کوچکم بخند ..... حتی اگر : سایه،دیگر از خورشید پیروی نکند آسمان بوی دود بگیرد عشق کپک بزند شعر بوی نا اُمی...
6 مهر 1392

بردیا در نامزدی و عقد

نامزدی خاله شیما  ٥شنبه شب بود ...... قبل از مراسم با بردیا جونم  و پاکان توپولو  کلی صحبت کردیم و خط و نشون کشیدیم   ........ ولی همین که مهمون ها آومدن همه چی فراموش شد ..... بردیا جونم تموم ورزش های صبحگاهی مهدشون رو وسط سالن برامون انجام داد  برامون رپ خاص خودشو که بیشتر شبیه ورزشهای رزمی بود رقصید  پاکان توپولو  هم که با لب و لوچه آویزون چشمش به کیک بود    آخر شب هم با چشمهای خوابالو  رفتیم خونمون ...........٢١ شهریور عروسی دختر دائیم کرج دعوت بودیم ...... ٥شنبه ساعت ٦ عصر حرکت کردیم به سمت تهران ....... روز جمعه با خاله پرینا  و خاله و د...
4 مهر 1392

بردیا و داستان تولد

برای تولد ٤ سالگی بردیا جونم خیلی کارها میخواستم انجام بدم .... تم تولدش رو به سلیقه خودش بن تن انتخاب کردیم  کارهای اولیه تزئینات رو هم انجام دادم ..... اما به خاطر فوت عموی خودم تموم برنامه ها کنسل شد ...... بردیا جونم  خیلی بهونه میگیره که تولد بن تنی میخوام ، منم بهش قول آخر شهریور رو دادم که یک تیرو چند نشون بشه  همزمان با تولد و سالگرد ازدواجمون جشن تولدش رو برگزار کنم ..... اما اما جشن عقد خاله شیما جون افتاد آخر شهریور و دوباره تموم برنامه های ما کنسل شد  .....     جشن عقد خاله شیما  سرمون رو خیلی شلوغ کرده ...... به هیچ کدوم از کارامون ...
17 شهريور 1392